الناالنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

Georgia

Ne mütlü türk deyene🇦🇿

داستان مداد

  پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت . بالاخره پرسید : - ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت : - درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی . پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید . - اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام . - بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی . صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می ک...
12 تير 1390

اینهم برای بابای مهربانت

وقتى که دست عزیزت یه نوازشگر خوبه‏  وقتى که طلوع چشمات دشمن هرچى غروبه ‏  وقتى که سایه اسمت روى لب‏هام خونه داره‏  وقتى که یاد قشنگت منوتنها نمى‏ذاره‏  تو بگو جز تو کسى هست روى تشنگیم بباره‏  کسى هست اگه تورفتى، واسه من بشه ستاره ‏  یه تبسم از نگاهت واسه من تموم دنیاست‏  وقتى چشماتو مى‏بندى، زندگى واسم معماست ‏  تو نباشى، نمى‏دونم تا کجا طاقت میارم‏  دوش امن تو نباشه، سرمو کجا بذارم؟  تو چشات معدن عشقه، من یه حفار قدیمى‏  من چى کار کنم که بیشتر با دلم بشى صمیمى ‏  وقتى که حضور سبزت واسه من یه ام...
12 تير 1390

اولین مروارید

امروزم مثل روزای دیگه.. خورشید طلوع کرد .. زمین چرخید..باد وزید...و صدایی آمد...یه چیزی مثل جینگ.. وقتی خواستی توفنجان کوچولوت چایی بخوری از  تو دهنت یهو این صدای جینگ اومد بیرون..کوچکم از قندون بیرون اومدی..آخه دیگه دندون دار شدی ..مبارکت باشه این مروارید زیبا اولین هدیه تو به من بود .. .. اینهمه ذوق و شادی و هیاهو ...فکرشم نمیکردم یه دندون اینقدر برام شیرین باشه و عاشقش بشم ...مبارکم باشه باخاله الهام اینا رفته بودیم پیکنیک همون موقع همه غرق در شادی بودیم.وقتی این خبرو به مامان جون دادم مبارک باشد گفت و خودش اماده برا درست کردن دیشلیق کرد. بابا بزرگ هم یه پیرهن شیری گل گلای صورتی برات کادو داد به میمنت مرواریدهای قشنگت. ...
12 خرداد 1390

خواهی اموخت

کم کم یاد خواهی گرفت : تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را ؛ اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت اطمینان خاطر ؛ و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند ؛ و هدیه ها معنی عهد و پیمان نمیدهند. كم كم خواهی آموخت كه چگونه باید ببازی ؛ كم كم خواهی آموخت چگونه در تنهایی با همه خاطرات او باید بسوزی و خواهی آموخت كه در این سوختن باید زندگی كنی و در نهایت میبینی از زندگی كه گذراندی چیزی جز آرزوهای نرسیده نداری و كم كم خواهی آموخت كه چگونه به امید نفس نكشیدن شبها را چگونه خواهی خفت ؛ این یعنی زجر دوست داشتن و قشنگترین درد دنیا كه به نا امیدی تو منجر میشود ولی چیز دیگری هم خواهی آموخت و این است كه: كویر تنها بهانه ای است كه دستهای او ر...
30 بهمن 1389

اتمام مرخصی

روزهای سخت همراه با شیرینی بزرگ شدنت را پشت سر گذاشتیم.یادم نرفته از مادر مهربانم که تمام زحمات النا رو به دوش کشیده بود نهایت تشکر را داشته باشم. النا دخترم بزرگ که شدی هیچوقت مامان جون را اذیت نکن,دلش رو نشکن .اون بیشتر از من برای تو زحمت کشیده چرا که از کسالت تو ,دل دردهای تو اشک نریخته.تو برای مامان بزرگ هدیه ای بسیار زیبا بودی. ١٠سال بعد اون زمانی است که تو بیشتر از من که دخترش هستم به او ارامش خواهی داد.تنها خواهشم از تو اینه که همیشه مواظبش باش چونکه الان اون از تو نگهداری میکنه. روزا سپری شدند و من بر گشتم اداره.روز اول با گریه شروع کردم.زمان هم نامردی میکردو من تنها ارزوم اتمام ساعت کاری بود.اخه نازم من ٩ ساعت بدون وجود تو نمی...
30 بهمن 1389

اولین سفر النا

٢٩ ابان 89 النا دخترم ,داشتی کم کم 3 ماهه میشدی.حالا میشد با خیال راحت تو رو بیرون از خونه برد.هر چند ما از اول تولدت تو رو با محیط بیرون و هوای ازاد عادت داده بودیم.فرصتی شد تا تو رو به یه شهر مرزی ببریم.یه سفر 2 روزه.البته مامان جون و خاله مهری هم همسفرمان بودند اونا مثل تخم چشمشون ازت مراقبت میکردند.بیشتر با مامان جون ارام بودی. اینها هم چند تا خاطره از اون فصل زیبای پاییز(اواخر ابان ماه)   ...
29 آبان 1389

سلامی به دخترم

سلام گلبرگم ، سلام مهتاب شب های من ، سلام خورشید روزهایم، از راه که می رسم همه شادی های دنیا از چشمان میشی تو همانند موجی ملتهب به جانم می ریزد و بی قرارم می کند . و آن هنگام که دست های کوچک و لطیف تو را دردست می گیرم ، حسی به زیبایی یک جور دوست داشتن ، یک جور دوست داشتن که با افتخار کردن همراه است،  چشمانم را سرشار از عشق تو می کند و چیزی در درونم به من می گوید که همیشه آرزویم این بوده که تورا داشته باشم . از خیلی دور ، قبل از اینکه خانه ما را با قدم هایت عطرآگین کنی خدای مهربان برای ما قلب کوچک تو ، شانه های ظریف تو ، دست های مهربان تو رابه زندگیمان هدیه کرد و تو شدی شادی صد چند برابر زندگی منو بابایی.    خوب باش دخترم ، ه...
10 آبان 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Georgia می باشد