الناالنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

Georgia

Ne mütlü türk deyene🇦🇿

حکایت درخت عشق

خلاصه بگویم دخترک مادرانگی را برای مادری نوپا شرح دادم. هرچه گفتم کم بود. هرچه خواندم یک بیت بود! این دنیایی نیست که با یک عکس بتوان توصیفش کرد. از سختیهایش بگویی دلشان می‌لرزد، از شادمانیهایش هرچه بگویی باورشان نمی‌شود. دخترک قصه من و تو ناب‌ترین قصه عاشقانگیست حکایت اولین لبخند زیبای تو به صورت من، که هیچگاه فراموشم نخواهد شد حکایت اولین دوستت دارمها، بوسه‌های نابلد و دستهایی که دور گردنم حلقه شدند حکایت ذوق دلهامان وقت بهم رسیدنها، نگاه‌هایی پر از حرف و شیطنت‌های کودکانه ما با هم کوچک من یک روز حکایت درخت عشق را برای زنی گفتم، درختی که نهالش را با پدر کاشتیم و طوفانها و زمستان...
14 دی 1391

بدون عنوان

قصه زندگی ما خیلی عجیبه. گاهی فکر می‌کنم اگر برای هر کدوم از ما خاطرات بزرگسالیمون رو تو بچگی تعریف کنند، فکر می‌کنیم که این هم یکی از قصه‌های کتابهاست. اما خود کودک من حالا می‌دونه که اینطور نیست، همه اینها واقعیت داره و زندگی خیلی زیبا و هنرمندانه آهسته آهسته ما رو بالا و پایین می‌بره و کوچه پس کوچه‌های رویایی و اسرارآمیزش رو نشونمون میده. یکی از همین کوچه‌ها کوچه مادریه، مادر شدن و یهو دیدن خودت جلوی یه بچه که تقریبا دوسال و چند ماهی اومده تو زندگیت. بعد وقتی فکر می‌کنی به روزهای آخر بارداری و حس خستگی و انتظار و اینکه همه اونها الان فقط یه خاطره شده با خودت می‌گی، این روزها هم به همین سرع...
14 دی 1391

یلدا

پاییز ثانیه ثانیه می گذرد، یادت نرود این جا کسی هست که به اندازه تمام برگ های رقصان پاییز برایت آرزوهای خوب دارد. عمرت یلدایی، دلت دریایی، روزگارت بهاری یلدای خوشی را برایتان آرزو می کنم . . . ...
4 دی 1391

روزگار غریبی است، نازنین

... اعتراف مي كنم كه تا چند وقت پيش اونقدر نسبت به اينكه دور و برم چه اتفاق هايي مي افته حساس نبودم!!! ناراحت مي شدم، دلم مي گرفت، غصه هم مي خوردم ولي اونقدر حساس نبودم كه اين اتفاقات من رو به فكر واداره و ... اما اعتراف مي كنم ديروز به عنوان يه مادر به خودم لرزيدم... دختركم، ديروز وقتي به تو نگاه مي كردم و بعد نگاهم به صفحه جعبه جادويي برمي گشت به خودم لرزيدم، يك لحظه خودم رو گذاشتم جاي اون مادري كه ديروز لحظه به لحظه اش مثل جهنم براش گذشت و نگاهش به در خشك شد تا ببينه بچه اش كي به خونه برمي گرده! يا اون مادري كه بي قرار همش به ساعت نگاه مي كرد تا يه وقت بچه اش دير نكرده باشه! ديروز هم يه روزي بود مثل روزاهاي ديگه اي كه پاي خبــ...
29 آذر 1391

رینگ مادری

صبح روزی که مجبوری بچه اندکی مریضت را بگذاری پیش مادربزرگش و راهی کار شوی، انگار داری توی رینگ با خودت بوکس بازی می‎کنی. یک مشتت را می‎کوبی آن سوی صورتت که «آخه این بچه تب داره. می‎دونم کمه، اما اگه بالا بره چی؟ من باید بالای سرش باشم.» آن یکی مشتت بالا می‎آید و می‎کوبد این سوی صورتت که «همکارت هم امروز نیست. همه صفحه‎ها را باید خودت ببندی. قول دادی کاری برای شنبه نماند این هفته.» باز این مشت که «ببین نفس نفس می‎زند...» و باز آن یکی مشت فرو می‎رود توی چشمت که «چاره‎ای نداری. مجبوری...» مهم نیست که کی برنده می‎شود. این کتک کاری تا آخر روز ادامه دارد و دس...
29 آذر 1391

با تمام وجود دوستت دارم النایم

اوخ شده...  داره بازي ميكنه، تو اين بدو بدو ها و خنده ها، صاف با كله ميره تو ديوار!   اخم هاش رو تو هم ميكشه، برميگرده و دستش رو ميذاره رو سرش  -اوخ. - اوخ شدي مامان؟ اشكال نداره، بازي مي كردي ديگه، حالا بيا بوسش كنم خوب شه... آروم آروم مياد - كجات اوخ شده بده بوس كنم سرش رو ميندازه پايين و پيشوني اش رو مياره جلو. يه بوس مي كنم. ميخنده و ميره. بين راه انگار چيزي يادش افتاده با شيطنت صبر مي كنه، نگاهم مي كنه و دوباره ميره و اين بار پاش رو با احتياط ميزنه به ديوار ، دستش رو ميذاره رو پاش بعد ميدوئه مياد پاش رو مياره بالا - اوخ شده، بوس كن... ... و اين داستان اونقدر ادامه داره تا من تمام اعضا و جوارح دخ...
29 آذر 1391

برنامه ريزي ذهني برای یک ژنجشنبه و جمعه در خانه

  هر روزدو صبح تعطیلی رو كه از خواب پا ميشم كارهايي رو كه در طول روز مي خوام انجام بدم مرور مي كنم، يه جور برنامه ريزي ذهني... خوب وقت عمل ميرسه، كتابي رو دست ميگيرم و شروع ميكنم به خوندن، كنم،ياد لباس ها ميوفتم،  دارم لباس ها رو توي ماشين ميريزم كه ياد غذاي الناميوفتم، سبد رو رها مي كنم و ميرم سراغ يخچال و مواد لازم رو ميارم، همين طور كه دارم گوشت رو خورد ميكنم و تو قابلمه ميريزم يوهو با خودم فكر ميكنم "آخ آخ آخ هنوز تخت رو جمع نكردم" قابلمه و گوشت رو هم همونطور ول مي كنم و ميرم ملافه ها رو تا مي كنم و رو تختي رو ميكشم، دارم تخت رو جمع مي كنم يادم مياد كه " اي دل غافل! يادم مياد چند روز پيش هويج خريده بودم كه خورد كنم و فريز كن...
29 آذر 1391

اشکهای صادقانه

وقتی صحبت از صداقت می‌شه همه قبول دارند که هیچ کسی مطالب رو صادقانه‌تر از بچه‌ها عنوان نمی‌کنه! نمی‌تونم تصور کنم در وجود این فرشته‌های کوچک که فقط و فقط عشق رو درک می‌کنند چیزی بعنوان خودخواهی و یا حسادت و فریبکاری وجود داشه باشه. ما آدم بزرگها صفاتی رو که در طول سالها کسب کردیم به اونها نسبت می‌دیم و رفتارهای اونها رو از دریچه ذهن خودمون بررسی می‌کنیم، اما فراموش کردیم که خدا اونها رو از عشق خالص و ناب آفریده وزندگی این دنیا کم کم لایه‌های دیگه‌ای رو وجود اونها می‌کشه، البته که اونهم کار خودمونه! به النا نگاه می‌کنم و می‌بینم مملو از عشقه وهیچ! هرکاری هم میکنه...
26 آذر 1391

خانواده خوشحال ما

صدای پای پاییز که میاد یه خبر برای من میاره. آروم آروم یک سال دیگه هم گذشت، اما اونقدر سریع که باورم نمیشه النایه روز اینقدر کوچیک بوده! شاد، پراز هیجان، پراز نگرانی، پر از انتظار، همه حس‌های دنیا رو تجربه کردیم. تازه فهمیدم چرا اینهمه عاشق بوی مامانم روی بالشتش هستم. فهمیدم هر پدر و مادری همه اونچه که در توانشون هست رو برای بچه‌هاشون انجام میدن. فهمیدم هیچ کسی حتی یک ذره از دنیای پدر مادرها رو نمی‌تونه درک کنه، مگر اینکه خودش مادر باشه یا پدر! فهمیدم دنیای یه بچه، خوشحالی یه بچه و خواسته‌های یه بچه رو از همه بهتر پدر و مادرش می‌دونن. فهمیدم زندگی من و بابایی النا تا قبل از النا مثل شیرینی بدون شکر ب...
26 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Georgia می باشد